Khaneye Sorkh
قصههای تازه توی این فصل از سرما
تو مرزهای آلوده به وهم
اتوبانهای دود توی رحم پلهای زور
شهری در حال ریزش توی یخبندان
قصه مردان زنان بدون امکان
هویتهای پاره گم سر گر دان
سرخ به رنگ خونه جرم به رنگ زندان
قصه سرد یه انسان توی شهر نا شهروندان
قصه تنهاترین قامت
کنار اتوبان تو ژرفاترین ساعت
تلخ اما از جنس فرداترین باور
که بلند پروازان سقوط میکنن با دردناکترین حالت
نگاه کرد با درد به خونههای دود اندود
عبور کرد از بین کوچههای تودرتو
رسید به ایستگاه با قطارهای مجروح
بعد جسد یخ زده یه پیرمرد رو سکو
از اون طرف ریلها که به زیر یخ مردن
از سکوی روبهرو بهش زل زده بود سرگرد
بست چشمو به رویا با نبض بینیازان
که تنگی خونههای سرخه خیال رویاسازان
میافتاد نقاب
میرقصید عصیان
میشورید انسان
بی روزگارم
به زخم تو دچارم
من از تو بیزارم
از پا به سر آوارم
به سرزمین بیمار با بیمارهای شیفته
به دستهای زور که تو ابرها آویخته بود
صورتهای استخونی خیره به یه پنجره قفل
ولی معلق با دیوارهای ریخته
مرزهای وهمی زیر اخطار و زور یعنی
طنابهای هم عصری واسه اعدام هر تغییر
میرسید خورشید وسط خاک این دخمه
اما داس تحجر داد زد که امکان رشد هرگز
بنویس از توی صحنه
از دستور قتل گلها
توی این مخروبه نفت و گلولههای پوچ پره که دنیاتون
یه آسمون کوتاه شد
اخراجی از تقویم واسه افق فردا
باید کوچ کنه به رویا
ما عمل کردیم توی زندگی با اشباح
شما رفتار میکردید طبق قانوننتون تو هنجار
جمع شما بودید با دفاعیه خدایان
وای به ما اگه خود بسازیم از آینه شماها
من فکر می کردم بعد هر سفر گناه است
اینه تلقین به ماجراجوها تو زمان ترک این مرداب
ما شکافیم انسان
پر جای دندون گرگها
این جا الکل یه مرهم شد
شاید چسب زخم رویا
میافتاد نقاب
میرقصید عصیان
میشورید انسان
بی روزگارم
به زخم تو دچارم
من از تو بیزارم
از پا به سر آوارم